آقا سید بلند شو. تو را به خدا بلند شو.برای چند لحظه هم که شده، فکه را رها کن و مهمان ما شو. دوباره پشت میز تدوینت بنشین و روایت کن اما این بار نه سراغ بچه های جنگ برو و نه از محرومیت بشاگرد و بلوچستان بگو.

آقا سید روایت کن، روایت کن این روزگار را، فتح کن دلهای ما را. روایت کن از سستی ها و غفلتهای ما.... بگو ما را چه شده است که روزگار، به بازیمان گرفته و اسیر نان و میز وشکم و صندلیمان کرده. روایت کن از نفس پرستیمان. بگو چرا نمی توانیم مثل خودت هر چه راکه حدیث نفس باشد، ننویسیم و دیگر از خودمان سختی به میان نیاوریم. روایت کن از فراموشیمان. بگو که چه زود پا برهنه ها یادمان رفت!!! ساده زیستی و قناعت یادمان رفت. چه زود قبح کاخ نشینی برایمان شکست. مرد روزهای سخت نبودن برایمان شکست.

آوینی، ای راوی فتح، باز هم روایت کن.

 اصلا بگو معنای ولی را....

هجی کن سرباز ولایت بودن را...

بگو مگر نفس امام با تو چه کرد که کامران آوینی روز های دانشکده هنر،
شد سید مرتضی آوینی. برایمان بگو که چرا رهبرمان خود را بزرگترین داغدار از دست دادنت می دانست.

دلمان لک زده تا دوباره مقاله بنویسی ودودمان سینمای روشنفکری را به باد دهی.
انگار باز خود باید روایت کنی از جنگ. از پیوند جدا نشدنی کفر و مبارزه.

راستش خیلی ها می کوشند تا موزه های جنگ را بزرگ و بزرگ تر کنند. بلند شو، بلند شو.

با آن صدای آسمانیت یکبار دیگر بگو:

زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است. 


منبع